در حال بارگذاری ...
...

استاد محمود دولت‌آبادی، نوشداروی کلماتش را پیش از مرگ احساس‌هایم به من بخشید و مرا با معجزه نگارشش به اوج تقدیر از انسانیت برد. انسانی هم چون خودش که خالقی بود آکنده از درد و حسرت و احساس و عشق و رنج. انسانی که جان خویش را همچون"آرش" بر کمان داستان‌هایش گذاشت و آن‌ها را بر دل تاریک ما پرتاب کرد و می‌دانم که بعد از آن چیزی برای خودش باقی نگذاشت.

استاد محمود دولت‌آبادی، نوشداروی کلماتش را پیش از مرگ احساس‌هایم به من بخشید و مرا با معجزه نگارشش به اوج تقدیر از انسانیت برد. انسانی هم چون خودش که خالقی بود آکنده از درد و حسرت و احساس و عشق و رنج. انسانی که جان خویش را همچون"آرش" بر کمان داستان‌هایش گذاشت و آن‌ها را بر دل تاریک ما پرتاب کرد و می‌دانم که بعد از آن چیزی برای خودش باقی نگذاشت.

«مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه‌ها هنوز خواب بودند: عباس، ابراو، هاجر. مرگان زلف‌های مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنه در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یک راست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود...»
هرگز نمی‌توانم از یاد ببرم روزهایی را که با"جای خالی سلوچ"، "کلیدر"، "اوسنه باباسبحان"، "روزگار سپری شده مردم سالخورده" و... زندگی کردم. با تولد هر یک از قهرمان‌ها متولد شدم، با رنج‌شان رنج کشیدم و با مرگ‌شان مُردم.
استاد محمود دولت‌آبادی، نوشداروی کلماتش را پیش از مرگ احساس‌هایم به من بخشید و مرا با معجزه نگارشش به اوج تقدیر از انسانیت برد. انسانی هم چون خودش که خالقی بود آکنده از درد و حسرت و احساس و عشق و رنج. انسانی که جان خویش را همچون"آرش" بر کمان داستان‌هایش گذاشت و آن‌ها را بر دل تاریک ما پرتاب کرد و می‌دانم که بعد از آن چیزی برای خودش باقی نگذاشت. که آرش‌وار رنج نگارش را بر دوش کشید و مرزهای افتخار هنرمند ایرانی را به دورترین نقطه لامکان برد.
و هرگز نمی‌توانستم بر این رنج به این اندازه آگاه شوم؛ مگر آن که دست جسارت بر نوشته او برم و بر صحنه بینگارمش. که هر کلمه، هر لحظه مرا وادار می‌کرد‌ سر تعظیم پیش این استاد پیر ادیب ایران فرود می‌آورم و بر رنج‌هایش اشک بریزم و بارها و بارها با خود بگویم که نه به خاطر عباس، نه به خاطر مرگان، نه به خاطر خان عمو و گل محمد و... به خاطر رنج‌های تو استاد بزرگوارم، پیش همه انسان‌های عالم می‌باید که سر فرود آورد.
و این کمترین ادای دینی بود به همه آن چه که از او آموخته‌ام.
او گفت:‌ "غم جای خالی سلوچ" برای تئاتر زیاد است، که خود به چشم خود دیدم چشم‌های آبی‌اش را که هر لحظه از شنیدن کلمات نمایش، از اشک پر و خالی می‌شد و طاقت‌ نشستن را از او می‌ربود و او را بی‌تاب می‌کرد. این نمایش را به استادم و به رنج‌هایش تقدیم می‌کنم. به همه آنان که با داستان‌های او زندگی کرده‌اند و همه آنان که دوستش می‌دارند.
هر چند خانه ما کوچک است، اما کلبه‌ایست درویشی و البته در آن نان و محبتی پیدا می‌شود. اما اگر می‌خواهید به سراغ‌مان آئید، همین نزدیکی‌ها، یک خانه قدیمی است، یکی از آن‌هایی که سالیان سال، به اندازه عمر من و شما، بزرگترین‌های تئاتر ایران را در خود پرورش داده و چون مادری که عمرش رو به پایان است و فرزندان دلبندش او را ترک گفته‌اند و در گوشه‌های ذهن‌شان، نیمی به عمد و نیمی به مرور زمان، فراموشش کرده‌اند، انتظار شنیدن قدوم جگر گوشه‌هایش را می‌کشد.
کوچه پارسِ میدان فردوسی، در اداره تئاتر، ساعت 30/18 ، کسانی هستند که می‌خواهند عشق"جای خالی سلوچ" را با شما قسمت کنند.
خانه ما کوچک است، اما وسعت دل‌مان به اندازه عشق انسان‌هاست.

کتایون حسین‌زاده
کارگردان و دراماتورژ نمایش"چاه"